چند روزی مرخصی گرفتم واقعا خسته شده بودم از محیط بیمارستان ...صبح 9 بیدار شدم دیدم فرهاد هنوز خوابه اروم پاشدم رفتمی دوش گرفتم صبحونه اماده کردم رفتم یکم ارایشم کردم و رفتم سراغش بیدارش کنم ...چشماشو بزور باز میکرد کلی حالم گرفت فهمیدم دوباره سردرد گرفته ...
(Demon and Purity )(p3)یهمون.شب ک.اومدیم.خونه فرهاد فقط بغلم.میکرد و میبوسیدم ...حالم.خوب بود باهاش ...تادرفتیم تو اتاق بیهوش شدم از خستگی صبح ک.بیدار صدم اون زودتر بیدار شده بود ولی دلش نیومد تکون بخوره من بیدار بشم...صبحونه خوردیم رفتم سرکار ...
یه روز رستیکم موندن و رفتن ...خیلی دلم هوای مامانمو داشت دوس داشتم یجا باشم خالی شم...زنگ بهش زدم گفت دخترا بی قرارتن بخدا بیای سر بزن گفتم نه خونه نمیام میتونی بیای بیرون ببینمت گفت 40 دقیقه میخوای بیای این همه راهو ک بیرون منو ببینی؟گفتم اره مامان اگه میتونی بیای بگو نمیتونی که نیام...گفت بیا باید برم سر زمین سیب زمینیا رو داریم برداشت میکنیم گفتم باشه میام میبینمت ...
سرزمین من ، روزای روشنپاییز وقتی قشنگه که یکیو داشته باشی ک خوش بگذرونی ولی اگه تنها باشی نابودت میکنه ...
زادروز ریتا هِیوُرثیکی از اشناهام هس فقط با اون پیام بازی میکنم گاهی وقتا میشه 1 روز کامل حرف میزنیم گاهیم میشه حال و حوصله ندارم چند روزی جواب نمیدم اصلا همیشه وقتی جواب نمیدم میگه چطوری مشکوک خان😬😬😂
روز عصاي سفيد گرامي بادسلام
بعد از مدت هاخیلی دلم گرفته از اون وقتاییه که دوس دارم داد بزنم و کسی نگه چرا کسی نگه چته ...
بعد از مدت هاتعداد صفحات : 0